گاه گدار

نوشته های گاه و بی گاه یک دیوانه ...

گاه گدار

نوشته های گاه و بی گاه یک دیوانه ...

پیرمردیست در من

پیرمردیست در من

حیران

از سرگشتگی جوانی اش بیمار

چشمانش هنوز منتظر

در هیاهوی طوفان روزگار

دست و پاهایش می لرزد

از غم و هجری بی فرجام

پیرمردیست در من

آرام

خو گرفته به تنهایی خویش

بی تفاوت ز گذشت ثانیه ها

می کند از عمر ، عبور

در پی حادثه ای که برگرداند به او

آن خاطر آشفته ی یار

پیرمردیست در من

خسته

که تمام احساس از تنش رفته

مرگ خود را می بیند هر روز

در هوای ابریِ خانه

دست و پا می زند در غم

که شاید زنده شود یک دم

آن آرزوی شیرینی

که از خاطرش رفته

پیرمردیست در من ...

نظرات 2 + ارسال نظر
محمد 1391,10,19 ساعت 01:58 ب.ظ http://darkwhite.blogsky.com

خیلی قشنگ بود . دقیقا شبیه حس حال منه . خیلی بهم چسبید . مرسی

مهدی 1391,10,19 ساعت 07:04 ب.ظ http://catharsis.blogsky.com

مرسی .خیلی خوب . فقط میماند درک من از انتظار پیرمرد برای برگشتن" آن خاطر آشفته ی یار " .
پیرمرد اگر منتظر است ، چرا انتظار خوب ندارد و آشفتگی یار را میخواهد همچنین در بالا آمده هجری بی فرجام ، که خود هجر بی فرجامیست .
هوای ابری خانه بی نهایت زیباست .موفق باشی . منتظرم .

مرسی که نظر کارشناسی دادی
از خاطر آشفته چیز بدی تو ذهنم نبود ، بیشتر ذهنی که درگیر عشق و عاشقی باشه رو می خواستم بگم چیزی که یار الان ازش دور هست به عبارتی _ غم و هجر بی فرجام هم برای بی پایان معنی میداد
سعی میشود بهتر شود

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد