گاه گدار

نوشته های گاه و بی گاه یک دیوانه ...

گاه گدار

نوشته های گاه و بی گاه یک دیوانه ...

کما

روز آخری که رفتم ملاقاتش دیگه اصلاً نمی تونست تکیه بده ، چون نفسش میگرفت و احساس خفگی بهش دست میداد ، مدتها بود که به خاطر همین مشکل نمی تونست عادی بخوابه – به سختی حرف میزد ، کنارش نشستم روی تخت ، شروع کردم باهاش حرف زدن سر به سر گذاشتن زیاد به هوش نبود معمولا وقتی زیاد درد داشت ، مورفین زیادی میگرفت
مثل این بچه گربه ها صورتم رو میکشیدم رو دستاش ، پاهاش رو نوازش میکردم ، من بهش خیلی وابسته بودم

و اون این رو خوب می دونست این کارا هم شاید بیشتر از این که اونو آروم کنه به من آرامش میداد
یه خورده زودتر از این که وقت ملاقات تموم شه بایستی میرفتم ، موقع خداحافظی که همیشه با ادا های خاصی از طرف من همراه بود یک لحظه دستم رو کشید ، برگشتم و تا دم در براش دست تکون دادم
با محمد قرار داشتم حول و حوش میدان انقلاب ، با هم بودیم و بعد از چند ساعت من از همون سمت میدون به سمت امام حسین سوار تاکسی شدم ، ماشین که به حوالی فردوسی رسید به کلم زد برم یه بار دیگه یه سر بهش بزنم ، بعد فکر کردم بابا خونه تنهاست پس منصرف شدم و سکوت کردم
نزدیکای خونه که رسیدم خواهرم زنگ زد ، امشب قرار بود اون پیشش بمونه ، صداش میلرزید گفت حال مامان بد شده و می خوان ببرنش ccu گفت نمیدونم باید چیکار کنم
بهش گفتم الان خودمون رو میرسونیم ،نترس . زنگ زدم بابا از خونه اومد و با یه دربست خودمون رو رسوندیم بیمارستان . تا طبقه ی پنجم نمیدونم چجوری رفتم ، وقتی رسیدم با تختش توی آسانسور بود که بره طبقه ی ششم ، با پله خودمو زودتر از آسانسور رسوندم دم در ccu وقتی می آوردنش به سمت در ، دستش رو گرفتم و بهش گفتم خوب باش ...
وقتی بردنش که جا به جاش کنن روی تخت ، یکهو به ما گفتن که بیرون باشید ، بعدش پشت سر هم دکترها و پرستارهای مختلف توی یکی دو ساعت رفتن و اومدن ، آخر سر از یکیشون پرسیدیم چی شده آخه ، گفت یک ایست تنفسی داشته که با ایست قلبی همراه شده موفق شدیم ضربان قلب رو بر گردونیم و با کمک دستگاه تنفس رو هم ...
اجازه گرفتیم بریم پیشش ، اول خواهرام رفتن که بعد از فقط چند دقیقه کوتاه ...
من که رفتم دیدم بعد از مدت ها چه آروم و بی صدا ، بدون درد و سرفه ( آخه این آخرا خیلی سرفه میکرد ... ) خوابیده ، هر چی صداش کردم جوابی نداد ...
پرستار گفت تو کما رفته ...
می دونی این یعنی چی ؟
یعنی اون دیگه پاهاش رو زمین نبود ...

حالا یکسال از اون روز و روزهای بعدش می گذره و این تصاویری هست که توی این مدت مثل یک کابوس دور سرم میچرخه ، اتفاق های تلخ و شیرینی در این مدت افتاده که در تک تک ثانیه هاش جاش رو خالی دیدم و میبینم .

نظرات 4 + ارسال نظر
مهدی 1391,10,25 ساعت 09:32 ق.ظ http://catharsis.blogsky.com

روحش شاد .

محمد 1391,10,25 ساعت 11:14 ق.ظ http://darkwhite.blogsky.com/

انگار میدونست آخرین باری که کسی رو میبینه کی هستش ، تو اون چند ماهی که بستری بود فقط یکبار بوسیدمش اونم شنبه ی آخر موقع خداحافظی بود . دسته خودم نبود یهو دلم خواست ببوسمش . وقتی هم که خداحافظی کردیم یه جور خواص تا دمه در نگاهم کرد که هیچ موقع یادم نمیره .
به علی گفتم : یجور نگام کرد که انگار دیگه قرار نیست همو ببینیم . همونم شد

مریم 1391,10,26 ساعت 11:43 ق.ظ

آرزوهایی که به دعای اون برآورده شدن ولی حالا نمیدونن تقدیم کی بشن

احسان 1391,10,27 ساعت 04:06 ب.ظ http://shorteh.blogfa.com

همیشه دیر یادمون می افته که نباید کاری کنیم که حسرتش تو دلمون بمونه. این بار هم مثل همیشه

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد