گاه گدار

نوشته های گاه و بی گاه یک دیوانه ...

گاه گدار

نوشته های گاه و بی گاه یک دیوانه ...

دردهای ابدی در آخرین بوسه

توی زندگی یک جاهایی هست که باید یک سختی هایی رو تحمل کنی ، بعضی اتفاق ها ناراحتت میکنه ، اذیتت میکنه ؛ حتی باعث میشه یک مدتی درگیرش بشی ولی کم کم سعی میکنی بر اوضاع مسلط بشی و بحرانت رو حل کنی ؛ اما یک دردهایی هست که تا ابد روی دلت می ماند ، تازه است همیشه ، تاثیرش را همه جوره روی تو می گذارد ، دیگر نمی شود همان آدم قبلی باشی ...

دوبار این حس را توی تمام زندگی ام تجربه کردم ، در هر دو مورد سعی کردم فقط سکوت کنم و تحمل کنم .

همین یکسال پیش بود ...

جلوی در Icu  وقتی رسیدیم که کار تمام شده بود ، خواهری باورش نمیشد ( از حال و هوای بقیه میگذرم که خود آن حکایتی دیگر است ) و با اصرار خواست مامان رو ببینه ، همراهش رفتم تا مواظبش باشم ، دور یک تخت را با پرده پوشانده بودند ، از کنار پرده رفتیم نزدیک تخت ، خواهری داد میزد این مامان نیست که ...

کنارش ایستادم ، لای پنبه ها آرام خوابیده بود ؛ دستم را گذاشتم روی پیشانی اش هنوز گرم بود ، بوسیدمش و خداحافظی کردم 

خواهری را به زور آوردم بیرون و ...

آره ...

اصلاً نمی دانم باید از این چیزها بگم یا نه ، شاید کار خوبی باشد شاید هم نه ، نمی دونم ...

همین ندانستن سبب شد که بنویسم 


پ.ن : همه ی این ها باعث نمیشه عزیزان نزدیکم را دوست نداشته باشم ، همین هایی که همه ی بهانه ی من هستند برای زندگی