به لبخند چشمانت سوگند
و به عشق بازی شبنم و گل
روزی صبح خواهد شد
در آبادی ما
صبحی
همه ی پنجره های بسته
باز خواهد شد
رو به آواز شقایق ، گل یاس
مردم آن روز به هم
هدیه خواهند داد
نور ؛ باران
کودکان
شور و خوشحالیشان را
با چکاوکهای باغ قسمت خواهند کرد
و بالاترین درس
نحوه ی صحبت با گل هاست
بهار
شانه به شانه ی قهقه ی مستانه ی ما
می رقصد میان باغ و باغچه ی ده
دیگر شانه ی اندوه کسی
نمی لزرد از ناباروری رود
و عشق
واژه ی مشترک
گل و آب و بشر است ...
سلام
وبلاگ خیلی زیبایی دارین
مرسی تصویر بسیار زیبایی دادی . آدم احساس میکنه قبلا اون صبح رو دیده . " عشق بازی شبنم و گل حرف نداشت ." و " شانه اندوه " عالی بود .
ممنون .
خدا کنه ما هم اون روز رو ببینیم . احتمالا اون روز تو کلاه سربازی گل می کاریم .
ممنون
این "تو کلاه سربازی گل می کاریم" حاج آقا مهدی خیلی جالب بود، فکر می کنم از نظر مفهومی به این شعر سهراب خیلی نزدیک باشه که می گه "پدرم وقتی مرد، پاسبانها همه شاعر بودند"